کش و قوسی به خودم دادم. خسته کننده بود!
«کسی نبوده به این خانم بگه چرا ورزش نمیکنی!؟»
این حجم از گوشت و چربی یک جا برای من واقعا سنگین و زجرآور بود. شوهرش را حین عشق بازی با یک زن لاغر و ترکهای، با چاقو به دیار باقی شتابانیده! بعد هم سعی داشته که آن زن را به همان دیار بفرستد که موفق نشده و از چنگش فرار کرده است. یادم رفت بگم که وقتی گردن یک انسان را فشار میدهیم اتوماتیک او نیز دلیل مجازاتش را به ما میگوید. بعضیها میگویند که کاری از دستشان بر نمیآید و بی گناه هستند. بعضیها پیشمان هستند و عجز و لابه میکنند. برخی پشمان نیستند و فقط وحشت دارند. ترس در همهشان حرف اول را میزند، چه گناهکار چه بیگناه!
وقتی به دور گردنش پیچیدم، احساس تنگی نفس داشتم. مثل قبلیها خر خر میکرد و من با تمام توانم مثل وزنه برداری که وزنهای سنگین را بالای سر نگه میدارد، مجبور بودم با تمام رشتههایم آویزان نگهش دارم تا حداقل رکورد خودم را بزنم! زشت بود که از پس این کار بر نیام و خراب کنم. همه وجودم را به هم فشردم و موفق شدم سه چراغ سفید از هیئت داوران همیشگی بگیرم! چند نفری که مشتاق این صحنه بودند با خوشحالی گریه میکردند.
گرهام درد میکند چون فشار زیادی را تحمل کرد. اینقدر به ترسها گوش دادم که عصبی شدم. ای کاش میشد که نشنوم! شاید تا چند روزی نتوانم کار کنم، امیدوارم فعلا کسی سراغم نیاید که گرهام را برای گردن نفر بعدی شل و سفت کند. چند روز پیش یک هم نوع که البته خیلی هم کثیف شده بود و تجربهاش از من خیلی بیشتر بود، از طرف دیگر زندان مهمان من بود. میگفت:
«میبرنت بالای بالا! کف و سوت و همهمه سرخوشت میکنه. اصلا جون میگیری! باید امتحان کنی. کوچیک و بزرگ جوری نگاه میکنن که انگار یه عروسک تو گرهته. فقط یه بدی داره، من که هم این جا کار میکنم هم تو خیابون، دود ماشین و هزار کثافت دیگه مثل خوره میچسبن بهم. امیدوارم نصیبت بشه، حال میده.»
«تا حالا شده برا خودت دلیل بتراشی که چرا دور گردن این و اون میپیچی؟»
«نه بابا، اولاش کنجکاو بودم ولی حالا عادت کردم. تو فکرش بری کارت برات سخت میشه رشتههات زود میپوسن.»
از رشتههای نمورش معلوم بود که موقع بالا کشیدن آدم، چندان هم بیخیال کنجکاوی نیست. سر تا پایش پر از خط بود. دوده ماشینها مثل بختک به تنش چسبیده بودند. من جمعیت زیادی را ندیدم اما او از همان اول چشمش به چشمهای کنجکاو و حریص مردم آشنا بود. خیلی سخته که وسط جمعیت آویزان بمانی و نمایش اجرا کنی. طرز صحبت کردنش را دوست داشتم، جوری حرف میزد که انگار همه پچ پچهای جماعت ناظر را خورده و الان در حال تف کردن است. ازش پرسیدم:
«راستی روز اول چه جور بود؟»
«روز اول...! هیچی نمیدونستم، وقتی تو هوا آویزون نگهش داشتم، به خاطر خجالت از دیدن این همه جمعیت هی اینور و اونور میشدم. تازه فهمیدم که بدبخت یه جوونه هیجده سال است که یه سال پیش با مشت زده تو سر رفیقش و اونو درجا فرستاده یه دنیای دیگه. بدجوری ترسیده بود و هی براش سختتر شد، همش فکر میکردم گره باز میشه و از اون بالا میوفته پایین. تاب خوردن خودمو کنترل کردم و با فشار بیشتر گردنشو شکوندم و راحتش کردم. وقتی از من جداش کردن تا دو روز میلرزیدم. ولی عادی میشه جوری میشه که مثل همه این دوپاها که دارن تماشا میکنن، خودتم کلی کیف میکنی. بچهها خیلی رو مخن، آخه بگو مریضی که نگاه میکنی؟!»
تا صبح کلی گپ زدیم و از تجربیاتش استفاده کردم. خدا را چه دیدی شاید یک روزی منم مجبور بشم وسط جمعیت شو اجرا کنم. اگر آن روز فرا رسید ای کاش بچهها خواب باشند و نباشند. باید بیشتر روی خودم کار کنم و کمتر درگیر ترسیدن آدمی که آویزان من است بشوم. همین چندتایی که تا الان کشیدم بالا بد روی اعصابم اثر گذاشتند. باید بیخیال بشم، ولی چجوریش را نمیدانم. اصلا به من چه ارتباطی دارد که این آدم چه کاری کرده یا نکرده، آنها جماعت خودشان را دارند با قوانین خودشان، چرا من خودم را نابود کنم؟ هر چند اینها همه فقط حرف هست که میزنم و ته دلم باز کنجکاو است.کاش پیر این کار بود و میدید که چگونه این آدم آخری را نگه داشتم و آخ نگفتم. آمدند و بردنش به طرف دیگه زندان، خبری ازش ندارم. آخ آخ همه جایم درد میکند. راستی مجازات ما وقتی که مثلا اعدامی را ول میکنیم و کار را نیمه تمام میگذاریم چیست؟ این را یادم رفت بپرسم!
دلم میخواهد تو این چهار دیواری فلزی که درونش لولیدم چند روزی راحت باشم. کاش توان داشتم تا بزنم بیرون و از این کار دست بکشم. درسته که با تصاویر متفاوتی از این جماعت دوپا سرگرم میشوم، اما دلم برایشان میسوزد. به نظر دست خودشان نیست، اصلا معلوم نیست چه میگویند. همه در هم و بر هم حرف میزنند. نگرانی، خوشحالی، ترس، غرور، ظلم، مهربانی و اووووه... تا دلت بخواهد عوض میشوند. اما ترس از مرگ و درد در آنها مشترک است. صدای چیست؟ حتما گریه و شیون است، یکی از طرف شاکیان و دیگری از طرف همراهان اعدامی. احمد در صندوق را باز کرد:
«سلام احمد، چی شده؟ منو کجا میبری مگه امروز هم مراسم داریم؟ بزار هم من نفس بکشم هم آدم بدبختی که قراره بکشمش بالا. میدونم که زبان منو نمیفهمی ولی چرا اینقدر با عجله؟»
تلاش بیخودی برای ارتباط برقرار کردن با احمد نیروی خدمات زندان کردم. بیشتر او را میبینم. رییس زندان فقط سر مراسم آفتابی میشود و خیلی خشک و اخمو است. موقع مراسم فقط تماشا میکند. حتما وظیفهاش این است که بر بالا کشیدن آدمها نظارت داشته باشد. چه کار پر دردسری دارد، هم باید نان و آب به اعدامی دهد و هم باید مراقب باشد تا مراسم به خوبی اجرا شود. احمد با شنیدن جمله «زود باش کدوم قبرستونی هستی؟» میدود و در حالی که من را روی زمین میکشد وارد حیاط میشود. همه انگار منتظر من هستند. سر و صدا زیاد است. رییس زندان دو مرد را آرام میکند و میگوید: «نگران نباشید الان حل میشه.» طناب دار پاره شده، از کثیفی و سیاهی رشتههایش پیر را شناختم! همان مهمان چند شب پیش است. بیچاره نفس نفس میزند. سریع من را روی چوبه سوار میکنند. همه چیز آشفته است. اعدامی چشم، دست و پا بسته روی زمین افتاده است. دو زن التماس میکنند خود را روی زمین میکشند و با صدایی ترسناک به گروه دیگر میگویند که ببخشیدش! ولش کنید! صورت خود را چنان ناخن میکشند که رشتههای من هم سیخ شده است. دو مرد که شاکی هستند توجهی نمیکنند، مدام به رییس زندان و چند نفر دیگر نهیب میزنند و دستور میدهند که این چه وضعی است و همین الان باید تمام شود. دوستم روزی زمین است و کسی به او توجهی نمیکند.
پیر را از میان دست و پا جمعش کردند و انداختنش چند متر آن طرفتر. سریع اعدامی را سوارم کردند. در میان نعرههای انسانی که دو دسته شده بودند، گردنش را وارسی کردم هیچ! هیچ! مگر میشود حرفی برای گفتن نداشته باشد؟ قبلا تو این وضعیت نبودم. قبلیها همه چیزی برای عرضه داشتند. شاید همه چیز را به پیر گفته است، احتمالا قانون است که فقط یک بار اعدامی بگوید و فقط یک بار طنابی بشنود!
«بکشش، راحتش کن، دیوونه الان رشتههای تو رو هم میخوره.»
پیر راست میگه انگاری اسیدی در گلویش دارد که میخواهد تمام طنابها را بسوزاند. هنوز چهارپایه زیر پایش است. این چهارپایه هم چیزی میفهمد؟ به نظرچهار پایهها هم دنیای خودشان را دارند. کاش میفهمید که ممکن است کف پای این دو پا هم اسیدی باشد و به هر ترفندی شده بدون لگد خوردن از طرف پای مامور اعدام، خود را میانداخت تا کار سریعتر تمام شود. هنوز در هوا معلق نیست اما شیرهام را کشیده است، وجودم آتش است. فریاد میزنم شاید مامور اعدام صدایم را بشنود و لگد مبارک را نثار این چهار پایه نفهم کند:
«زود باش، نمیتونم دیگه تحمل کنم، داره منو میخوره، دست بزار خودت میفهمی که از تو دارم آتیش میگیرم، خواهش میکنم! چقدر من خرم! اگر هم فرکانس صدای من برا تو و بقیتون قابل درک بود، این سر و صدای خونین خانواده شاکی و متهم نمیزاره که بشنوی!»
به جای مامور، پیر این کار، جواب داد:
« بکشش، راحتش کن، تا گرفتیش بالا با کل وجودت خفش کن.»
لگد زده شد. تکان نمیخورد، خر خر نمیکند و اطلاعاتی برایم نمیفرستد! بزار دوباره امتحان کنم! فشارش میدهم تا شاید مثل انار آب لمبو شود و مجبور شود هر چه دارد با فشار به بیرون بپاشد! من چه احمقی هستم، در این وضعیت بازهم کنجکاوم که از درونش سر در بیاورم، عبور و مرور هوا را در لوله گردنش حس میکنم، نبضش میزند، پس زنده است. لحظه به لحظه بیشتر احساس ناتوانی میکنم. بدون تکان دادن دست و پای بستهاش، تمام زورش را بر تار و پودم وارد میکند. چرا خفه نمیشود؟
«خفه شو! دارم نابود میشم، داری انتقام میگیری؟ به من چه ربطی داره؟ مگه من آوردمت اینجا؟ من فقط دارم کارمو انجام میدم. دست از سرم بردار! خفه شو! حرف بزن حداقل.»
صدای جرق جرق پاره شدن پودهایم را میشنوم، شما انسانها نمیشنوید؟ پس در محدوده شنوایی شما چه چیزی قابل شنیدن است؟ نکند خودتان را به کری زدهاید؟ دیگر نمیتوانم تحمل کنم، همه چیز دارد رو به سیاهی میرود... کتابخانه؟ دوباره برگشتم به جایی که تمام کتابها را در بسته میخواندم. توهم دارم خودم میدانم! بعید است رییس زندان دستور داده باشد که من را به جای قبلیام منتقل کنند. این یک رویا است، خودم میدانم! صاحب کتابخانه من را برای جا بجاییها خریده بود. به غیر از چند بار کارتون بالا کشیدن همیشه آزاد بودم. از شانس خوبم روی کتابها در انبار ولم میکردند. در انبار کتابهایی بودند که کمتر خواننده داشتند. همیشه تعجب میکردم چرا این کتابهای معرکه که انسانها را ترغیب به فکر کردن میکنند، فروش نداشته باشند. تخت خواب من بودند، لازم به باز کردن نبود، خودشان با من حرف میزدند درست مثل آدمها که وقتی دور گردنشان میپیچم با من صحبت میکنند. چه موهبتی زیبایی نصیب ما شده که نه احتیاج داریم کتاب را باز کنیم و نه جسد و جمجمه انسانها را بشکافیم. خودشان منتظرند تا یکی پیدا شود تا با او درد دل کنند. انسانها با زور و فشار درد دل میکنند، اما کتابها فقط به یک اشاره و لمس هر چه دارند در اختیار قرار میدهند. هر دو تلخی دارند، داستانهای کاغذی برای به اوج رسیدن، تلخی و یا یک اتفاق بد را چاشنی میکنند. این داستانهای کاغذی نوشته همین انسان دو پا هستند، خالق و مخلوق هر دو تلخی دارند، انگار شیرینیها چندان جذاب نیست! پس چرا این آدمها هنگام مرگ نعره میکشند و میترسند؟ از تلخی رها شدن مگر بد است؟ طفلکیها انگار عادت کردند و ترک عادت موجب مرض است! این مثل را هم از همین کتابها درآوردم.
«کارمون زاره! بیشتر کار من زاره، زوارم در رفته و پوکی تار و پود گرفتم. این آخری آش و لاشم کرد، تو هنوز جا داری گرهت سالمه فقط یکم قدت کوتاه شده، حتما یه جایی ولم میکنن تا با خاک یکی شم.»
برف مخملی بر تن چرک پیر این کار و تن تمیزتر من نشسته است، سکوت وحشتناکی در زیر نور سفید چراغهای حیاط با صدای جیرجیرکها قاطی شده است. مراسم تمام شده است.، درست چند قدم آن طرفتر خون قرمز رنگی با شکل هندسی نامنظم زیر سفیدی برف پنهان شده است. چه اتفاقی باعث شده که خون روی زمین باشد؟ من یا پیر این کار اصلا خون نداریم! این مایه قرمز رنگ فقط میتواند از تن یک انسان روی زمین فرش شده باشد.
«چی شد؟ تو که مثل من از حال نرفتی، بگو ببینم این خون کیه؟»
«معلومه دیگه، مال اعدامیه، توهم مثل من طاقت نیاوردی و اعدامی افتاد. همه جیغ و جاغ کردن و سریع یکی از اون دو تا مردی که دلشون میخواست سریع کار تموم بشه اومد و با تفنگ کارشو تموم کرد، همین!»
«یعنی دو بار طاقت آورد؟»
«آره به بار سوم نکشید!»
«میدونم تو یه چیزایی دیدی به منم بگو، بگو ببینم وقتی چسبیدی به گردنش دقیقا چی دیدی؟»
«میخوای چیکار؟ ولش کن، نه بزار بگم، منو تو مشتش برده بود پیش یه آدم تر و تمیز اونم نه گذاشت نه برداشت از تو جیبش یه خنجر از پشتش کشید بیرون و افتاد به جون من، تا خوردم ریش ریشم کرد، کلی التماس کردم و اونم فقط میگفت خفه شو دارم کاری میکنم تا اونو بندازیش، به چه حقی باید اعدام بشه! البته لفظ قلم حرف میزد.»
«کی بود اون آدمه؟»
«چمیدونم! هر کی بود خیلی شاکی بود من گناهکار و بیگناه زیاد کشیدم بالا ولی کسی عین خیالش نبود، وکیل وصیش بوده لابد، حتما ناراحت بوده که این آدم بره بالای دار، تو چیزی ندیدی؟ شنیدم که فقط یه بار میتونیم ببینیم و بشنوییمشون!»
«نه، من ندیدم ولی مثل این که خنجره منو هم از پا انداخت.»
«میخوام بخوابم، بزار ببینم! نه دیگه کاری از دستم نمیاد، له له شدم، دیگه تو فکرش نرو هر چه قدرم اون وکیل وصیه زور زد آخرش با یه گلوله موکلشو خلاص کردن، روزگار همینه کی به کیه!»
در میان سکوت حیاط و صدای جیرجیرکها، چرق چرق له شدن برفِ به زمین نشسته، زیر کفشهای احمد به گوش میرسید، به سمت ما میآید. پیر را بلند کرد و برد. با هم از راه دور خداحافظی کردیم. حتما جایی ولش میکنند تا خودش بپوسد. هر دو میدانستیم این اتفاق میافتد. سطل آشغال که این طرف نیست! پس کجا میرود؟
«احمد! کجا میری سطل آشغال که اینور نیست.»
درست به سمت بشکه پر شده از هیزم و آتش میرود. وای خدای من! انداختش، پیر نعره میکشد، التماس میکند ولی احمد فقط دستش را روی زبانه سرخ و زرد گرفته است تا گرم شود. نمیشنود. اگر هم میشنوید مگر یک طناب دار چه اهمیتی دارد، نکند این انسان خدای ما باشد!
«بی انصاف ولش کن...! حالم ازت بهم میخوره احمد، به ما چه! وکیل وصی اون ما رو قطع کرد»
چه خدای بیرحم و پرادعایی که فرکانس صدای ما را درک نمیکند. نه! نه! گوشهایم تحمل ضجه زدن پیر این کار را ندارد. پس جهنم برای ما هم وجود دارد، میسوزاند و کسی که ما را نمیشنود را گرم میکند.
باز هم صدای نحس پای احمد احمق میآید شرط میبندم که الان در صندوق را باز میکند...!
«میدونی خیلی احمقی احمد؟ دیشب که کار خودتو کردی بزار بخوابم، بازم یکی دیگه یا حالا نوبت منه که گرمت کنم؟»
از زندان خارج شدیم. درسته! بالاخره نوبت من هم رسید تا وسط این جمعیت تشنه که از دور میبینم، اپرا اجرا کنم. دلم میخواست که اینجا باشم ولی الان دلم نمیخواد. کاش میتوانستم فرار کنم، بروم جایی که مجبور نباشم برای کاری که مجبورم بکنم، تقاص پس بدهم. خود این دوپاها میگفتند که خیلی دورترها ما طنابها توانایی این را داشتیم که به مار و اژدها تبدیل شویم، اگر الان میشد خیلی خوب بود میتوانستم فرار کنم، البته به نوشتههایشان هم خیلی نمیشود اعتماد کرد!
میگویند جانیترین انسان یا دو پا، به قول پیر این کار، است. قرار است در ملا عام به همراه من باشد. مردم در خود میلولند و فحش نثار این جانی میکنند. بچه؟ آری هستند، بازی کردن را ول کردهاند و میخواهند عبرت بگیرند. مات و مبهوت به بزرگترها نگاه میکنند از خشم آنها چشمشان گرد شده است. به درک! شما هم بزرگ شوید میشوید یک توده گوشتی پر از ترس و تلخی.
ماسک داران مسئول جا به جا کردن اعدامی، سرش را از حلقهام رد کردند و گردنش را با تنم چفت. به جمعیت میخندد و به نظر نگران نمیرسد. هنوز خودش را به من عرضه نکرده است. بالا رفتیم، بالای بالا، واو چه ارتفاعی!
شروع شد، اول تجاوز میکند و بعد تکه تکه! فقط یک نفر نیست، ده نفر قربانی این بیمار هستند، میگوید:
«مرسی که هستی و زود خلاصم میکنی، یک جان در برابر ده جان، چه خوشبختم.»
دیگر برایم مهم نیست شما آدمها برایم قابل درک نیستید، کلمه عدالت که در کتابها خواندم خیلی خنده دار است، تو چرا باید به این زودی بروی؟ پیر این کار چرا به خاطر شما دو پا ها سوزانده شد؟ من چرا باید با عدالت مسخره شما تنبیه شوم؟ این لشکر خشن زیر پای ما منتظرند تا به وسیله من جانت گرفته شود، چشم دیدن هیچ کدامتان را ندارم، تو هم باید بیشتر زجر بکشی، میخواهم جان دوبارهای به تو بدهم، این لشکر لایق لذت دوباره و هیجان بیشتری هستند.
«از این بالا خیلی خنده دار هستید، منتظرید نه؟ نمیشنوید نه؟ خوب تابش میدم؟ بدبختا دیگه مهم نیستین. همونطور که نعرههای پیر این کار رو کسی نشنید، منم صدای شما رو نمیشنوم، دیگه نمیخوام با تمام تار و پودم بهتون خدمت کنم. تر و خشک رو میسوزونم، هووووم...!»
بابایی پس چرا افتاد؟ مگه قرار نبود بمونه اون بالا ما ببینیمش؟ حتما پاش میشکنه بابایی از اون بالا ول شد پایین، گناه داره!
بستن *نام و نام خانوادگی * پست الکترونیک * متن پیام |