تا فراموش نکردهام بگویم که وقتی مینویسم و تنبلی نمیکنم، حس ارضای روانی عجیبی تمام ارگانهای بدن و پستوهای ذهنم را سیراب میکند. سخت است که شروع به نوشتن کنم چون میترسم! میترسم خراب کنم، میترسم که عالی نباشم، میترسم که متفاوت نباشم، میترسم که نتوانم همه چیز را به یکدیگر ربط دهم، میترسم به اتمام نرسانم، میترسم که...
آری میترسم وهمین ترس برخی وقتها بهانهای میشود تا ننوشتن را توجیه کنم. این همان افراط در کمالگرایی است که دست و پایم را میبندد، چوبم میزند و با تلخی میگوید که نه، به اندازه کافی خوب نیستم.
حال شروع به نوشتن میکنم ابتدا جان میکنم اما مقاومت میکنم و خود را به صندلی قفل میکنم تا مبادا از آن جدا شوم. دیگر روان شده است، همان پِیک اول سخت بود. دست، انگشت، چشم و ذهنم مثل چرخ دندههای روغن کاری شده در هم چفت شدهاند. مینویسم، پاک میکنم، دوباره مینویسم، دوباره پاک میکنم. ایدهها در این کش و قوس زاییده میشوند و منتظر هستند تا من زیر پر و بالشان را بگیرم و عاقبت به خیرشان کنم.
باور کنیم زمانی که بر برگ سفیدی مینویسیم خود را با خود تنها گذاشتهایم تا اختلافات را با هم در میان بگذارند و حل و فصلشان کنند. بازهم توصیه نمیکنم اما تاکید میکنم پیشگیری بهتر از درمان است و نوش دارو بعد از مرگ سهراب فایدهای ندارد. نوشتن قرار نیست همیشه تبدیل به نویسندگی حرفهای شود، همین که مینویسیم و خودمان را خالی میکنیم کافی است. ایکاش به جای سنت تطهیر در مذاهب و فرقههای گوناگون، نوشتن جایگزین میشد که ضرر روحی و جسمی کمتری نیز دارد.