روی یک تخت با ملحفه ی قرمز دراز کشیدم، صدای شر شر آب مثل شب گذشته از سمت راست به گوش میرسه، همه بدنم خواب رفته و کرخت شده! خیلی گیج و منگ هستم! وای این چیه؟ جانوری شبیه به اختاپوس که هر دو پامو تا ساق عاشقانه بغل کرده، یاد بختک افتادم، افسانه ای قدیمی که تو را بغل می کند و نفس کشیدن را به جهنم تبدبل می کند! انگشتان دست، گردن و چشمانم توانایی حرکت دارن. مشخصه که این موجود، که با چشمانی انسانی به من خیره شده، سمی را به من تزریق کرده که اینگونه بیشتر اعضای بدنم، قادر به فعالیت نیست! با گردش سر و گردنم، اتاقی با دیوار های هم رنگ ملحفه کشیده شده روی تخت، دو چشم سیاه رنگ نقاشی و تابلو شده بر دیوار سمت چپ آویزون شده. کمدی با چهار کشو، پای تخت و چسبیده به دیوار سمت راست قرار داره.یک در پشت سرم،که تاج تخت به آن چسبیده. از چارچوب در مشخصه که در به سمت داخل اتاق باز میشه، و متاسفانه اگر کسی اراده برای کمک کردن داشته باشه، تخت مانع از آن می شود.
[تا ابد این جا خواهی بود]، این صدا از کجا میاد!؟ اختاپوس؟ به نظر نمیاد توانایی حرف زدن داشته باشه، انگار از یک بلند گو به گوش میرسه!
«تو کجایی؟ مگه نمی بینی که گیر افتادم؟»
در این مواقع وقتی صدایی می شنوی مطمئن هستی که دارنده ی صدا در حال نگاه کردن به تو هست.
«درست حدس زدی و بهت اطمینان میدم که تو را می بینم، اگر صحبت یا سؤالی داری بپرس، شاید بتونم کمک کنم!»
«اول این اختاپوس رو از من جدا کن و بعدش باید برم دکتر، اما قادر به حرکت کردن نیستم، به نظر این اختاپوس منو به این روز انداخته...» صدامو قطع کرد.
«کسی توانایی ورود به اتاق ندارد تا بتواند کمک کند»
«پس تو قراره چیکار کنی و چیو جواب بدی؟»
«من قرار هست کمک کنم تا بیشتر غرق بشی»
«چرت میگی، اول میگی شاید بتونی کمک کنی، الان میگی می خوای بیشتر غرقم کنی! تو چجوری منو می بینی؟» درحالی که سریع سر و گردن رو به اطراف می چرخونم تا ببینم دوربین مدار بسته ای هست یا نه.«اینجا دوربینی نیست!»
«بهتره وقت را هدر ندهی چون به لحظه دچار خواهی شد! سریع تصمیم بگیر، می خواهی با اختاپوس صحبت کنی؟»
«اگه می تونه کمک کنه چرا که نه!»
«بهتره بدانی که من فقط نگاهت می کنم.»
این که همون صدا هست! البته الان به نظرم خیلی آشنا میاد. پاهاشو که احتمالا هشت تا هست داره تک به تک و به اشکال مختلف حرکت میده! هیچ موقع از نزدیک اختاپوس ندیدم و نمی دونم که دهان این جانور کجاست، اصلا دهان داره یا نه؟ مگه اصلا می تونه صحبت کنه؟
«من سمی وارد بدنت نکردم چون من سمی ندارم و من فقط در حال تماشای تو هستم و بیشتر از آن چه که فکر کنی دوستت دارم.»
این چی میگه و چرا باید منو دوست داشته باشه؟
«این صدای خودته؟ این که همون صدای قبلی هست!»
«این صدای خودم هست و تمامی صداها الان برای تو تکراری و آشنا هستند.»
«یه اختاپوس چجوری می تونه صحبت کنه؟ و چرا باید منو دوست داشته باشه؟»
«به سادگی! صحبت می کنم چون باید صحبت کنم، دوستت دارم چون باید دوستت داشته باشم. من رو به شکل اختاپوس می بینی، اما ممکنه چند لحظه ی دیگر من را به شکل خودت ببینی! ممکن هست جای من و تو عوض شود.»
«حتما من یه اختاپوس بشم و تو یکی مثل من!»
در حالی که صدای خنده ی ریزش باز آشنا تر به نظر میاد و داره عاشقانه تر پاهامو فشار میده ادامه میده
«هیچ فرقی نمی کند من چه شکلی باشم و تو من را به چه شکلی ببینی، حتی برعکس! مهم این هست که ما وجود داریم»
«پس یه زحمتی بکش و از من دور شو»
«مطمئنی؟»
«آره»
«بهتر نیست به دور و اطراف یه نگاهی کنی؟ من و صدایم برات آشنا نیست؟ صدای من صدای من و تو هست و هر دو به نظر آشنا نیست؟ قرار هست که کمک کنیم و کمک بگیریم ولی عجله و شتاب تو در حال نابودی ما هست فقط به نظر می رسد که شعار تفکر کردن واقعا یک شعار بود، و متاسفانه خودم را شناختم.»
خیلی نرم از پاهام لغزید و از پایین تخت ناگهان رفت.
«کجا رفتی؟ هی صدای اول کجایی؟»
«هستم و دیگر وقت تمام شده به نظر می رس..»
صدا به یک باره قطع شد و ناگهان از خواب بیدار شدم و فقط چشمام باز شد. یک خواب عجیب و ترسناک بود و همه ی وجودم خیس شده. باید برم آب بخورم! وای باز خواب رفتگی دست وپاهام که توخواب همیشه سراغم میاد، اما صبر کن به نظرم فرق داره! واقعا نه دست ها و نه پا ها رو نمیشه تکون داد از اختاپوس هم که خبری نیست و من هم که بیدار هستم و کاملا می دونم که اتفاقاتی که در خواب میوفته حداقل از نظر جسمی در واقعیت و در بیداری و در همان لحظه معنایی نداره! فقط سر و گردن و همون انگشتان حرکت می کنن. اتاق تاریک و نمی تونم گریه نکنم، واقعا فلج شدم؟ با چشمانی گریان و هق هقی کم صدا چشمام رو بستم. بخوابم و دوباره بیدار بشم شاید مثل دی وی دی پلیر باید دوبار خاموش و روشن بشم و حرکت کنم!
بستن *نام و نام خانوادگی * پست الکترونیک * متن پیام |